بی بی گوهر...

ساخت وبلاگ

 

بی بی گوهر من، زن با سلیقه ای بود،دختری از کدخدازاده های بزنگ گوغرکه باشو حبیبم وی را به روستای جفریز آورده بود(بزنگ با قلعه ی پروانش مرکز کدخدایی صادقی های گوغر بوده است)زن دوستی پدربزرگم که در آن دوره چیز نادری بوده و باسلیقگی و کدبانویی مادربزرگم، دست به دست هم داده بودند تا زبانزد زن های ایشوم های چندگانه ی روستای جفریز شوند و زندگیشان مورد غبطه خوردن دیگران باشد، قوری گل قرمزی قاجاری همیشه برتاج سماور برنجی روسی ،غلیان می کرد، صدای رادیو و بعدها نوار کاست کردی و موسیقی عشایری همیشه از سیاه چادر چندکماچه شان طنین انداز بود و زندگیشان مانند آب سرچشمه های همیشه جوشان گوغر،زلال و جاری بود.

سال ها گذشت تا حدود بیست سال پیش که پدر بزرگم سرطان ریه گرفت،دودهای همیشه بر هوا خواسته ی چپقی که می کشید بی تاثیر در این قضیه نبود،بین سرطان گرفتنش تا مرگ، چند ماهی بیشتر طول نکشید،پس از مرگ پدربزرگم و در فراغ و جدایی یار مهربانش،همپای کوچ و هم پلاسش،بی بی راهی خانه ی فرزندان شد و آن خانه و سیاه چادر را جبرا و از دلسوزی فرزندان به تاریخ سپرد،بی بی گوهر در نبود باشو آنچنان صدمه ی روحی دید که سال بعدش به آلزایمر نوع شدید مبتلا شد و سال های سخت نگهداری از ایشان آغاز شد، هرچند که دارای بچه های زیادی بود اما نوبت بندی و نگهداری  دوهفته ای از کسی که دارد در گذشته زندگی می کند و هیچکس را حتی آنان را که از سینه اش شیر خورده بودند ،نمی شناسد،بسیار ملال آور بود،بعضی از آشنایان پیشنهاد سپردن وی را به خانه ی سالمندان دادند اما هیچکدام از پسران و دختران موافقت نکردند،من آن دوران خیال می کردم که به خاطر ترس از حرف و حدیث و طعنه ی دیگران ،تن به آن کار نمی دهند اما بعدها فهمیدم که تنها ، غیر مادرزادی و ترس از آینده ی خودشان بود که چنین کاری را نمی کردند و جلوی نوه ها خجالت می کشیدند.

یک نکته ی جالب این بود که هرگاه بی بی گوهر را به گوغر می بردیم حالش بهتر می شد و دردسرهای نگهداری اش کاهش چشمگیری داشت و خودش بود و طبیعت، خودش بود سپیدارهای ایستاده بر لب جوی آب،خودش بود و خانه های سنگ و گلی با سقف های چوب اندود که از هر ناسار و ناودانش هزار خاطره ی زیستن می بارید،سال ها از رفتن بی بی گوهر می گذرد و من همیشه آرزو می کنم یک سرای سالمندان در دهستان کوهستانی گوغر در میان باغ های همیشه گردو که صدای پای آب اردوبازار هیچ گاه از حنجره ی رودخانه اش نمی افتد،ساخته شود تا شاید حال این همه مردمان اهل خاطره و سالمندان نجیب بهتر شود،نمی دانم شاید روزی خودم را در حالی که اسمم را یادم نیست و شعرهای سروده در نوزده سالگی ام را در فراموشی محض می خوانم،در روی نیمکتی در همین آرزوخانه ببینم،شاید...

 

#عباد_صادقی

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 5 آبان 1398 ساعت: 20:51