آینه ی جهاز مادرم...

ساخت وبلاگ

مادرجان!

گاهی که روحم می خارد،می روم سراغ جهاز قدیمی ات،آینه ی قاب چوبی و ترک خورده ات را برمی دارم و به آن زل می زنم ،از حافظه ی آبگینه رد می شوم می رسم به جشن عروسی ات،صدای ساز و دهل استاد نادعلی کل روستا را گرفته

،بوی حنا می آید،دستمال های رنگی،چوب بازی،زنان روستا دسته جمعی آبادون می خوانند،تو را رشمه به دست ،تو را با تمام زیبایی و شکوه عشایری ات،سوار بر اسب حناگرفته و یراق بسته ای می آوردند،پدر از روبرو،سوار بر اسب علیخان ،به سیب ها و انارهای سر بیرق ،تیر برنو می اندازد،ناگهان،رادیویی می آورند،صدایش را تا ته باز می کنند،می گوید:

"هم میهنان عزیز توجه فرمایید،ساعتی پیش ارتش عراق ،حمله ی گسترده ای را به مرزکشورمان از سمت خرمشهرآغاز کرده است،طبق دستور ستاد کل نیروهای مسلح

 تمامی نیروهای مسلح، آماده باش و سریعا خود را به یگان های مربوطه جهت اعزام به جنگ معرفی نمایند..."

زمهریر اضطراب بر خلیون عروسی می نشیند و اجاق شادی را کور می کند،پدررا می بینم که درهمان عصر، کوله پشتی به دوش،تو را می بوسد و به جنگ می رود،در آینه ی جهازت خیره تر می شوم،داری اشک می ریزی،چند ماه است خبری از پدر نیست

کومله ها، دوست پدر،سیدرضوی را در کردستان سر بریده اند،نخستین سیخ و درد، در قلب بیست سالگی ات شروع به کشیدن می کند،با هرعملیات موی دیگری بر بافه ی پرپشت گیسوانت،سپید می شود...

مادرجان!

نخستین پسرت را در بغل گرفته ای،قدت از همه بلندتر است،صدای مرگ آور تیر، بند دلت را پاره می کند،داغی سرب بغل صورت و گردنت را می سوزاند و رد می شود،خون به سر و صورت و چادر رنگی ات می ریزد،نگاه می کنی،تیر وسط سر داداش روح الله خورده و لخته گوشتی در فرق سرش دارد دل دل می زند،جیغ می زنی، بیهوش می شوی،چشمانت را باز می کنی،پدر از میانه ی ماموریت برگشته و آمده بالای تختت در بیمارستان،می زنی زیر گریه و سراغ فرزند دوساله ات را می گیری،لبخند می زند،دریای هراست آرام می گیرد

" خدا را شکر بچه زنده است..."

می روی تهران،می روی شیراز،تمام بیمارستان های خوب کشور را زیرپا می گذاری،بی کس،تنها،در به در،تا سال ها بچه ی معلولت را تیمار می کنی و راه می اندازی...

به آینه نگاه می کنم،سنت از خودت بیست سال بزرگتر شده است،چه زود رشد کرده ای،چه زود میان سال شده ای،پدردو روز است از سوریه و لبنان برگشته،قبراق نشسته و دارد از جبل عامل و تسخیر پاسگاه های اسراییلی می گوید ،از حرم حضرت زینب ،

و از سواحل زیبای بیروت ،تو کز کرده ای و به آن فکر می کنی که هنوز هیچ سفری با هم نرفته اید،دلت هوای مشهد را می کند،می رود بلیط قطار می گیرد،بار و بنه را می بندید

دارید به راه می افتید که نامه ی ماموریتی به دستش می دهند،می رود کردستان،زخمی می شود بر می گردد...

در آینه دقیق تر می شوم،سال64 است من یک ساله ام،ایران شبه جزیره ی فاو را تسخیر کرده،قرار است پدر پس از شش ماه از جنگ به خانه برگردد،همان آینه را بر می داری و چهره ی زیبایت را با سرمه و سرخاب برای ورود پدر آرایش می کنی،می نشینی انتظار می کشی،گاهی می روی تا دم در و تا ته کوچه را برانداز می کنی،برمی گردی،می نشینی روی دار قالی،وبه نقش سماوری که با انگشت های نحیفت بر گرده ی قالی بافته ای زل می زنی،چقدر زل زدن هایم،شبیه تو است،سماور در تو حلول می کند،دلت مثل آب جوشان،غلیان می کند در می زنند،با عجله بلند می شوی،سرت را به طاقچه می کوبی،می روی تا خودت را در آغوش پدر بیاندازی،در را باز می کنی،جوان بالابلند ایل آمده،با عینکی آفتابی به چشم و عصایی در دست،پوست صورتش سوخته ،برشته و ریخته شده است،طراوت همیشگی را ندارد مانند از گور گریخته ها پر از بی قراری ست،خشکت می زند،می گوید به من نزدیک نشوید،من شیمیایی شده ام،سرفه اش می گیرد،سرفه های خشک و پیوسته و بریده نفس را بند می آورد،با دودست توی سر خودت می زنی،از صدای گریه ات،همسایه ها هوریز می کنند درب خانه مان،و اسپری می شود عطر ماه عسلت،که هر دم باید به حنجره ی پدر برسانی...

در آینه صحنه های مبهمی می بینم،اضطراب می بینم،تنهایی می بینم،لالایی های غمگین شبانه ات را می بینم،سال67 است،چهار ماه است خبری از پدر نیست،جبهه ی خودی تلفات زیادی می دهد،پشت سر هم خبر شهادت می آورند،خدارحم،عبدالله،مراد،حاج حمید و...و تو امیدت را از دست نمی دهی،زن های قوم و خویش گله ای می آیند پیشت،می نشینند حرف می زنند دلجویی می کنند و با نگاه های سنگینشان می خواهند مقدمه سازی کنند،دلت را غوغای تنهایی می گیرد،بلند می شوی می روی معراج شهدای شهر،می گویند بیا شناسایی کن،در سردخانه را باز می کنند،جنازه ای را بیرون می آورند،سر در بدن ندارد،روی پلاستیک و کفنش اسم و فامیل پدر را نوشته،بیهوش می شوی می برندنت بیمارستان،خونریزی معده می کنی،بعدا راحت می آیند کنار تختت و می گویند،تشابه اسمی بوده و شهید اهل بندرعباس بوده،می آیی خانه یک جین دختر و پسر قد و نیم قد را می بینی ،به سرت می زند چه زود بچه هایم یتیم شدند،چند روز بعد پدر را با آمبولانس می آورند ،موجی شده،اعصاب ندارد،سرش به شدت درد می گیرد،می بری بیمارستان ارجمند بستری اش می کنی،بهتر که می شود باز همان آش و همان کاسه...

یک سال از قطعنامه598 می گذرد،پدر خانه بیا نیست،سراغش را از کانال های فکه،از نی زارهای شلمچه،از سد دربندیخان و بلندی های کردستان باید گرفت،از این جابه بعد را خودم به یاد می آورم،آینه ی جهاز مادرم را کنار می گذارم،پدرم هر روز کلافه از سرکار می آید خانه،آرمان هایش دارند جلوی چشمش جان می دهند و نمی تواند کاری کند،جنگ اصلی تمام شده اما در بین آن هایی که تا چندی پیش یکدیگر را برادرصدا می کردند، جنگ ستارگان در جبهه ی سردوشی ها شدت گرفته،با این رویه نمی سازد،خود خوری می کند،می نشیند و پک به پک سیگار وینستون می کشد،بعد نی هفت بند را بر می دارد کمی که می زند به سرفه می افتد و تو با پاهای واریس گرفته ات ،لنگان لنگان اسپری عطر ماه عسل پدر را می آوری که بوی بادام تلخ می دهد، بوی سیر، بوی یونجه...

پدرمدرک تحصیلی بالایی ندارد،دیگر به این قشر ادم ها نیازی ندارند،بازنشسته اجباری اش می کنند و توخوشحالی که پس از سال ها انتظار، می آید و در خانه کنار تومی نشیند و از روزهای نبودنش برای تو می گوید،گل می گویید و گل می شنوید،حرف های زیادی در دلت تلنبار شده که قصد گفتنشان را داری،پیاده روهای زیادی را با هم قدم نزده اید،سفرهای زیادی با هم نرفته اید...

یک روز پدر خوشحال و سرشنگ وارد خانه می شود،سر از پا نمی شناسد،حال و هوای روزهای پیش از اعزام را دارد،دلت به شور می افتد،می خواهد برود بوسنی هرزگویین،دلت می شکند،می روی و می نشینی روی دار قالی وکردی غمناک می خوانی،ریزه خوانی می کنی،مثل زنان صبور عشایر،آرام و زیر روسری اشک می ریزی،صدای موسیقی کرکیت در خانه می پیچد حواست نیست، با کارد قالی بافی دستت را می بری،من ترسیده ام ،هراسان می روم تا چسب زخم بیاورم پدر می آید ،انگشت نجیب بریده شده ات را محکم در دستش می گیرد،خون بر تارهای نبافته شده ی قالی می چکد به روی دلشان می آورند و شگون بد می زنند،یک هفته گذشته،پدر صبح زود از خانه بیرون زده،ده ساله ام،روز جمعه است ،خانه مان آتش می گیرد،آب در محله ی ما قطع است،آتش از درهای چوبی بر سقف خانه زبانه می کشد،دود تمام خانه را در برگرفته،آبجی فاطمه دارد جیغ می کشد،راه را گم می کنم،می روم توی آشپزخانه،دستم به شیشه های خالی مربایی می خورد،می افتد زمین،می شکند،پایم را بدجور می برم،دو تا جوان غریبه و رهگذر آمده اند کمک،مرا روی دست می برند بیرون،آخر کارآتش نشانی می آید و ته خانه را خاموش می کند،بوی تند سوختگی کوچه های اطراف را خبردار کرده،مردم آمده اند تماشا و با نگاه ترحم به ما نگاه می کنند،بغض می کنم،با چشمانی اشک بسته،ته کوچه را نگاه می کنم،چرا پدر نمی آید!

مادرجان یادت که می آید

دو دستت کاملا سوخته و در باند پیچیده شده است،پدر که می رسد خواهر و برادرانم می دوند به سمت پدر ومانند جوجه های تازه پر درآغوشش پناه می گیرند و می زنند زیر گریه،من اما با پدر قهر کرده ام و از کنار تو جم نمی خورم،هرکار می کند تا مرا ببوسد،لج کرده ام و دستش را کنار می زنم،

خانه سوخته

کیف مدرسه ام سوخته

دارقالی سوخته

دستان تو سوخته

یک آینه مانده از جهازت در زیر داربست انگور

تا هرگاه تنم و روحم برای لمس خاطرات،به خارش می افتد

در آن خیره شوم و به روزهای جوانی تو و پدرم برگردم که در آتش بازی روزگار خاکستر شدند...

+ تاريخ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۹ساعت نويسندهعباد صادقی گوغری |

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 1 مهر 1399 ساعت: 10:36