به خودم خیره شدم
غریبه ای به من زل زده است!
گاهی روزی می رسد که انسان خودش را در آیینه نمی شناسد
باور نمی کنم من،من سابق باشم
با اکراه،انگشت های دو دستم را روی صورتم کشیدم
و متوجه شدم،بعد از تو هنوز هم زنده ام
باور کردنی نیست در سرزمینی که آزادی بزرگترین گناه تاریخ است
نفس ها آزاد باشند
بیایند،بروند و کسی انگشت نگاری شان نکند
رطوبت نفس هایم بر صیقل آیینه می نشیند
و مرا در هاله ای از ابهام فرو می برد
از این سانسور گریه ام می گیرد
از اینکه هیچ چیز جای خودش نیست
که اگر بود تو باید به جای این شبه،این سراب،این سایه ی پوچ بی رمق
روبروی آیینه می ایستادی تا تو را تماشا کند...
اشک هایم را که دید
شکست
نمی دانستم که ذهن آیینه پر از خنده های تو بود...
(عبادصادقی)
چشم انداز...برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 62