سایه...

ساخت وبلاگ

شعرهایم را نخواندی و پوسیدند

و بغض در گلوی تنگ قافیه خانه نشین شد

هر چه از تو در دلش بود را برای سایه ام تعریف می کرد

و من گوش می دادم تا یک واو از قلم نیافتد

با این قصه های تکراری ،سه تایی،هر شب به خواب می رفتیم

من و بغض و سایه ام...

هر نیمه شب با صدای گریه ی مبهمی از خواب می پریدم

در حالی که بغض داشت با عجله شلوار خود را می پوشید

و سایه از شرم خودفروشی به گوشه ای فرار می کرد

  بر می خاستم و از لب پنجره بیرون را نگاه می کردم

صدای خنده ی سگ ها به گوش می رسید

مه تمام کوچه را قرق کرده بود

زیر نور چراغ برق،رفتگری پیر سرفه می زد

و هیچ خبری از گریه ی مبهم همیشگی نبود

و این معما در من ادامه داشت

 تا اینکه یک صبح پاییز با صدای رعد و برق  از خواب پریدم

روی تختم را نگاه کردم

متوجه شدم که سایه ام نیست

یقه ی بغضم را گرفتم

و پرسیدم کجاست؟

داشتم خفه می شدم

بغض ترکید و گفت:

"سایه ی زنی آمد و او را با خود برد..."

گفتم چه کسی سایه ربایی کرده است؟

گفت:"نمی دانم!

ولی شباهت زیادی به شخصیت مبهم داستان های شبانه مان داشت"

فریاد کشیدم و گفتم:

" من روم  و خودم را به طناب شعر،حلقه آویز می کنم

تا آخرین  شاه بیت زندگی ام را

کلاغ ها از چشم هایم بخوانند..."

صدای خنده ی سگ ها بلند شد

و مردم شهر از ترس زلزله از خانه بیرون ریختند

آشوبی به پا شد و در میان جمعیت

صدای خنده ی مبهمی به گوش می رسید...

 

(پاره ای از یک داستان کوتاه)

(عباد صادقی)

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : سایه مقدسی,سایه چشم,سایه ابرو,سایه گستران زندگی ایرانیان,سایه اسکای,سایه چت,سایه بان,سایه ها,سایه روشن,سایه نشین مارتیک, نویسنده : zaarcha بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت: 17:43