آفتاب کم فروغ اردیبهشت گوغر،پاورچین پاورچین داشت بر سر کوه تل خانی در مرکز امیرآباد می نشست،از بالای گورستان جفریز در مجاورت چشمه ی سبز،هم می توان کوه قلعه کهنه را دید و هم می توان تل خانی را تا کوه زیبای پرگیناس مشاهده کرد،طوایف گوغر در هنگام کوچ مهرجون به چنددسته تقسیم می شدند،عده ای آذوقه ی خود و خوراک دام هایشان را ذخیره می کردند وزمستان های سنگین برف منطقه را در خودمرکز گوغر مانند امیرآباد و چشمه سبز می ماندند،اکثر عشایرهای افشار مانند حاجیلوها و آقاجانلوها و...سرحد گرمسیر می کردند و به ارزوییه و خبرپایین و وکیل آباد تا حاجی آباد می رفتند،و عده ای نیز با پای پیاده و با احشام و اموال به سیرجان می رفتند و به کار مشغول می شدند،بی بی صغری از آن دسته گوغری های سیرجانی بود،در نهمین روز از برج نهم سال هزار و سیصد و نه در خانه برج قدیمی در نزدیکی های امام زاده علی سیرجان که هنوز آثار آن خانه ی باشکوه در بین بزرگراه مشهود است آفریده شد،زبان گویا و تصویرسازی فوق العاده ای در نقل تاریخ شفاهی گوغر و خاطراتش داشت،جوری که ساعت ها می نشستم و خودم را در قالب کاروانی می دیدم که حدود200 سال پیش از ده خیر داراب فارس به گوغر آمدند و اساس یکی از خوشنام ترین و پهلوان ترین طوایف گوغر با نام "شاهدادی" را پایه گذاشتند،در عین حالی که دیگ آبگرمو را روی چراغ چندفتیله می گذاشت و درش را می بست از روزی تعریف می کرد که در میانه های کوچ دزدان اهل فارس تمام مال و اموالشان را به یغما برده بودند و حتی گالش های یک پیرزن را نیز از پایش درآورده بودند و من خودم را کودکی می دیدم که دست در دست بی بی صغری ،برای شکایت به پیش کدخدای بلورد یعنی "بی بی ماجان" زن حسین خان بچاقچی می رفتیم....خورشید مانند چراغ نفتی های قدیمی که دارد فتیله شان تمام می شود به پت پت افتاده بود،صدای کورپ کورپ متناوب دارکوب حواس پرتی که داشت چنارهای لب باغ نصرالله را سوراخ و لانه سازی می کرد تمام شد،صدای اذان مسجد جفریز که در تمامی روستاهای مجاور شنیده می شود با هوهوی جغدهای سپیدرنگ و زیبای نشسته بر باغ های گردو تلاقی پیدا کرد،به میثم زنگ زدم تا چراغ نفتی را بیاورد تا این شب اول قبر که می گویند شب سختی است،لب خانه ی ابدی بی بی روشن کنیم،چراغ را که آورد دلم تاب نیاورد و عشق از گونه هایم و غربت و تنهایی از حنجره ام بیرون پرید،آرام که شدم خاطره ی آن روزی که تا زرده ی غروب و تا شب ظلمات با بچه های روستا روی چمن های خودروی میرطهماسبی فوتبال بازی می کردیم و همه نگران شده بودند که اتفاقی برایمان افتاده را برای میثم تعریف کردم،ان روز بی بی با همین چراغ روشن سی ساله آمد دنبالمان و خم به ابرو نیاورد و فقط گفت: "بچم ،للوم،گشنه و تشنه ات شده بیا بریم خنه..."..میثم از تنور گلی کنار بادام تلخ جلوی خانه مخروبه ی خاطراتمان در منزل باشو گفت که بی بی اولین نان را برای بچه ها میپخت آنهم یا بصورت نان کلوویی که داخلش شکر زده باشند یا کماچ گندمی که خرما وسطش باشد،به میثم گفتم دیگر اینجا نه بوی نان می آید نه بوی آبادی،انگشتر یشم سبزرنگ دستم را نشانش دادم و گفتم یادت هست هر نوه و نتیجه ای که بدنیا می آمد اول می رفتیم بالای قنداق و گاچویش و چشم هایش را باز می کردیم تا ببینیم مانند چشم های بی بی صغری سبز هستند یا نه ولی هیچ کس مثل بی بی نشد،بی بی صغری حالا که چشم هایم برای سبزی چشم هایت،خشک می شود سلام گرم ما را به باشو و دیگر عزیزان سفرکرده برسان و بگو ما نیز کش دار و مریز،کند یا تیز به شما خواهیم پیوست،خدانگهدار....
نوه ی دست پرورده ات عباد صادقی گوغری
برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 62