خدانگهدار بی بی صغری،مادر روزهای کودکی تا همیشگی ام

ساخت وبلاگ
 

صدای شرشر پرطنین آب چشمه سبزگوغر به گوش می رسید،این آب های زلال جز آرزوی هلیل، هیچ چیز در سر ندارند،می روند و می روند و قل قل می زنند که " زندگی یعنی کوچ..."،باد خنکی بر بوته های جاز روی تپه ی شیری رنگ که در انبوه ارچن ها دراز کشیده بود،پیچید، پروانه ی بزرگ قرمزی با خالکوبی تیره و دانه دانه بر تن،آمد و آمد و نشست روی تاج گلی که نقش بر خاک شده بود،من از پروانه های زیبایی عکس برداشته ام،آبی،سپید،سیاه و... اما همیشه حسرت عکس برداشتن از پروانه های نارنجی کوهستان بر دلم مانده بود،هرگاه می آمدم دکمه ی شاتر دوربین را بزنم آنقدر تر و فرز بودند که ساعت ها مرا به دنبال خود از این گل به آن گل می کشیدند و سرآخر تشنه و تنها رهایم می کردند ،تنها مانند الان که تنها نشسته ام و دارم سوره ی یاسین را می خوانم،کتاب قرآن را گذاشتم روی تخته سنگ خارا و کبود رنگی،گوشی موبایل را که برداشتم دست هایم لرزید نتوانستم عکس بردارم، این رنگ نارنجی پروانه،مرا یاد دست های همیشه حنا بسته ی بی بی صغری انداخت و عشق از گونه هایم سرازیر شد و بر خاک بی بی ریخت،در زندگی لحظاتی ست که باور بعضی چیزها امکانپذیر نیست،حال سنگ زیرین آسیاب دستی های قدیمی را داری وقتی اصطکاک و خشکی چرخ گردون،ناله ات را برهوا می کند و لختی بعد گردسپیدی بر تنت می نشیند،آری من، بی بی بی شدم،بی بی،پرنده ای بود با دو بال حنایی و چشم های سبز که پرکشید و تنهایی ام را کامل تر کرد....چندساعت پیش همه ی نوه ها ایستاده بودند و مردم داشتند دست تسلیت می دادند و با عجله می رفتند،نمی دانم چرا آن لحظات اینقدر برایم سخت و کند می گذشت،باید داغ دیده باشی تا که بتوانی این لحظات را درک کنی،یاد بی بی های ناز روستا افتادم، همسایه های مهربان بی بی صغری،یاد نسل صبور،قانع،کبیر و با ایمانی که خنده های همیشه برلب وجه مشترکشان بود،شریک شادی ها و غم های هم بودند،خاله فضه،خاله کوچکه ی بی بی مادری ام بود،یادم می آید اگر جایی غیبتی از کسی می شد بلند می شد و می رفت،یاد بی بی گوهر، عمه کنیز،مش خمار،مش صنم ،ترلان،ذعفران و یاد نسلی افتادم که هرگاه تابستان می آمدیم گوغر ،جلوی درب های چوبی کوبه دار نشسته بودند و جلویت را می گرفتند و بعد از ماشاله نوم خدا،ازت می پرسیدند:"بچه زاده کی هستی؟" و همیشه جواب می دادم:"دخترزاده ی صغری خدایار"...ازشهر که می آمدم،نه تکانه های مینی بوس اسماعیل غضنفری در گدار سنگ صیاد خسته ام می کرد و نه بغل دست راننده نشستن،ذوق دیدار در من غلیان می کرد،مگر جز دیدن رخساره ی نیم سوخته و گل انداخته ی بی بی صغری و آغوش مهربانش که بوی گیاهان دارویی را می داد چه چیز دیگر می توانست یک نوجوان سربه هوا را اینقدر از خود بیخود کند ،دلم برای کوبیدن آن درب چوبی گل میخدار تنگ شده است هنگامی می دانستم آن سوی در بی بی به تصدقم خواهد رفت...

خدایا!مرا به کوچه های روستای کودکی ام ببر،شاید هنوز کسی دارد پشت آن چینه های سنگ و گل خلاشه در تنور می ریزد
مرا به بوی نان داغ ببر،به تجربه ی آسیاب،به اجتماع خرمن
وقتی که رخ به رخ،نقش گندم گون بی بی صغری در ذهنم می نشیند،و بافه بافه گیسوان حنایی رنگت،در آغوش خاطراتم،ترنگ می شود،دستم را بگیر و به ایشوم ببر،به پلاس های چهارکماچه
به گلومک های آویزرنگ، حالا که دلم برای دیدن قرص ماهت
مثل نان توتابه ای،تاب آتش ندارد،مرا ببر و کنار اجاق سنگی بنشان
کمی برایم چای آلاله بریز،بگذار تنم بوی دود هیزم بگیرد...

آفتاب کم فروغ اردیبهشت گوغر،پاورچین پاورچین داشت بر سر کوه تل خانی در مرکز امیرآباد می نشست،از بالای گورستان جفریز در مجاورت چشمه ی سبز،هم می توان کوه قلعه کهنه را دید و هم می توان تل خانی را تا کوه زیبای پرگیناس مشاهده کرد،طوایف گوغر در هنگام کوچ مهرجون به چنددسته تقسیم می شدند،عده ای آذوقه ی خود و خوراک دام هایشان را ذخیره می کردند وزمستان های سنگین برف منطقه را در خودمرکز گوغر مانند امیرآباد و چشمه سبز می ماندند،اکثر عشایرهای افشار مانند حاجیلوها و آقاجانلوها و...سرحد گرمسیر می کردند و به ارزوییه و خبرپایین و وکیل آباد تا حاجی آباد می رفتند،و عده ای نیز با پای پیاده و با احشام و اموال به سیرجان می رفتند و به کار مشغول می شدند،بی بی صغری از آن دسته گوغری های سیرجانی بود،در نهمین روز از برج نهم سال هزار و سیصد و نه در خانه برج قدیمی در نزدیکی های امام زاده علی سیرجان که هنوز آثار آن خانه ی باشکوه در بین بزرگراه مشهود است آفریده شد،زبان گویا و تصویرسازی فوق العاده ای در نقل تاریخ شفاهی گوغر و خاطراتش داشت،جوری که ساعت ها می نشستم و خودم را در قالب کاروانی می دیدم که حدود200 سال پیش از ده خیر داراب فارس به گوغر آمدند و اساس یکی از خوشنام ترین و پهلوان ترین طوایف گوغر با نام "شاهدادی" را پایه گذاشتند،در عین حالی که دیگ آبگرمو را روی چراغ چندفتیله می گذاشت و درش را می بست از روزی تعریف می کرد که در میانه های کوچ دزدان اهل فارس تمام مال و اموالشان را به یغما برده بودند و حتی گالش های یک پیرزن را نیز از پایش درآورده بودند و من خودم را کودکی می دیدم که دست در دست بی بی صغری ،برای شکایت به پیش کدخدای بلورد یعنی "بی بی ماجان" زن حسین خان بچاقچی می رفتیم....خورشید مانند چراغ نفتی های قدیمی که دارد فتیله شان تمام می شود به پت پت افتاده بود،صدای کورپ کورپ متناوب دارکوب حواس پرتی که داشت چنارهای لب باغ نصرالله را سوراخ و لانه سازی می کرد تمام شد،صدای اذان مسجد جفریز که در تمامی روستاهای مجاور شنیده می شود با هوهوی جغدهای سپیدرنگ و زیبای نشسته بر باغ های گردو تلاقی پیدا کرد،به میثم زنگ زدم تا چراغ نفتی را بیاورد تا این شب اول قبر که می گویند شب سختی است،لب خانه ی ابدی بی بی روشن کنیم،چراغ را که آورد دلم تاب نیاورد و عشق از گونه هایم و غربت و تنهایی از حنجره ام بیرون پرید،آرام که شدم خاطره ی آن روزی که تا زرده ی غروب و تا شب ظلمات با بچه های روستا روی چمن های خودروی میرطهماسبی فوتبال بازی می کردیم و همه نگران شده بودند که اتفاقی برایمان افتاده را برای میثم تعریف کردم،ان روز بی بی با همین چراغ روشن سی ساله آمد دنبالمان و خم به ابرو نیاورد و فقط گفت: "بچم ،للوم،گشنه و تشنه ات شده بیا بریم خنه..."..میثم از تنور گلی کنار بادام تلخ جلوی خانه مخروبه ی خاطراتمان در منزل باشو گفت که بی بی اولین نان را برای بچه ها میپخت آنهم یا بصورت نان کلوویی که داخلش شکر زده باشند یا کماچ گندمی که خرما وسطش باشد،به میثم گفتم دیگر اینجا نه بوی نان می آید نه بوی آبادی،انگشتر یشم سبزرنگ دستم را نشانش دادم و گفتم یادت هست هر نوه و نتیجه ای که بدنیا می آمد اول می رفتیم بالای قنداق و گاچویش و چشم هایش را باز می کردیم تا ببینیم مانند چشم های بی بی صغری سبز هستند یا نه ولی هیچ کس مثل بی بی نشد،بی بی صغری حالا که چشم هایم برای سبزی چشم هایت،خشک می شود سلام گرم ما را به باشو و دیگر عزیزان سفرکرده برسان و بگو ما نیز کش دار و مریز،کند یا تیز به شما خواهیم پیوست،خدانگهدار....

نوه ی دست پرورده ات عباد صادقی گوغری

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 20:44