مراببر...

ساخت وبلاگ

مرا به کوچه های روستای کودکی ام ببر

شاید هنوز کسی  دارد

پشت  آن چینه های  سنگ و گلی

 خلاشه در تنور می ریزد

مرا به بوی نان داغ ببر

به تجربه ی آسیاب

به اجتماع خرمن

وقتی که رخ به رخ،نقش گندم گون تو در ذهنم می نشیند

و بافه بافه گیسوانت

در آغوش خاطراتم،ترنگ می شود

دستم را بگیر و به ایشوم ببر

به پلاس های چهارکماچه

به گلومک های آویزرنگ

 حالا که دلم برای دیدن قرص ماهت

مثل نان توتابه ای،تاب آتش ندارد

مرا ببر و کنار اجاق سنگی بنشان

کمی برایم چای آلاله بریز

بگذار تنم بوی دود هیزم بگیرد

گیس گل جان!

درپشت آن روی سیاه،

دل پاکی دارد کتری چای

چه کسی مردانه تر از این تکه آهن

جوش دردهای چوپان را میزد...

مرا به رودخانه شرقی ده ببر

به کوچ باشکوه آب های سرحد

به سوی هلیل

به صدای چوب کتینو

به آب تنی گلیم و شالکی ها

به جایی که نشستن و شستن رخت ها

بهانه ی خوبی بود برای دیدن جوان های بالا بلند ایل

که دم زرده از درو می آیند...

ادامه دارد...

 

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 20:44