یعنی می شود آن روزها برگردند...

ساخت وبلاگ

یعنی می شود آن روزها برگردند

مادرم  عصا را کنار بگذارد و نان تنوری بپزد

تو دخترکی باشی که زیر درخت  گردو،قالی افشاری می بافد

من تیرکمان دوشاخه ام را زیر نیفه ام* بزنم

سفره ی گل قرمزی خمیردان پهن باشد

گرماگرم زبانه های آتش بنشینم و منتظر باشم

 اولین نانی که از تنور بیرون آمد را بردارم

و از پشت دیوار سنگ و گلی صدایت بزنم:

"گیس گل،گیس گل!

برایت نان داغ آورده ام..."

و تو از روی دار قالی لبخند بزنی و بگویی من تازه ،چاشت خورده ام!

دیگر دختران هم قالی بافت در گوش هم پچ پچ کنند و بخندند

تو از خجالت سرت را پایین بیاندازی

و پیرزن های سپیدموی ایل لب رودخانه بنشینند و نخ ریسی کنند

و پشت سر ما صفحه بگذارند...

مادرم انبر گداخته را سمتم بگیرد و نهیب بزند که:

"پسرجان! نان را زمین بگذار،دست هایت سوخت"

پدرم که  آدم دنیا دیده ای بود از راه برسد

کوله بارش را کنار چرخ چاه بگذارد

کمرش را راست کند

داسش را بر دیوار کاهگلی آویزان کند

بنشیند روی سکو

کیسه چپقش را از کمر باز کند

کبریت بزند به دلخستگی های جهان

دلتنگی هایش را دود کند به هوای خنک روستا

چند پک که زد، به مادرم بگوید:

"کارش نشو بگذار به دلبستگی هایش برسد

در این دنیای زودگذر،بوی نان که بلند می شود انگار باران می بارد

انسان دلش می خواهد تمام داشته هایش را با عزیزترینش شریک شود،

مگر یادت رفته است  من نیز بچه بودم چقدر برایت پر عقاب آوردم"

و اشک از زیر چشم های مادرم سرازیر شود و بر خاک بریزد...

عشق در خانواده ی ما موروثی ست،

مثلا پدرم باستان شناس بزرگی بود

به هر زمین که می رسید،مشتی خاک بر می داشت و بو می کرد

و هزارپشت از عشق های تجزیه شده در خاک را یکی یکی نام می برد

مادرم با تارهای قالی فلسفه ی ملاصدرا می بافت

راستی یادم رفت بگم

پدربزرگم دقیقا نمی دانم چکاره بود

پزشک طب سنتی بود،شاعر بود یا عارف

هر چه بود

برای بیقراری پرنده های وحشی کوه پرگیناس*

شعرهای مولوی را می خواند

بی بی صغری،مادربزرگ مادری ام بود

و با رشته ی صبر و سبزی خنده،آش زندگی می پخت

من هرگاه در زلالی قنات،خودم را نگاه می کنم

متوجه می شوم زاده ی یک اختلال ژنتیکی هستم

در من هنرهایی ست

که با خاک رس سرخ، تو را می سازم

از موهایت فلسفه می بافم

و گاهی آتشی در تنوره ی خودم به پا می کنم

نان می پزم و یک قرص نان را بر می دارم

می آیم پشت دیوار مخروبه ی خاطرات ،صدایت می زنم

تا شاید صدای کرکیت* قالی ات از زیر پلاس های سوخته به گوش برسد

و پیرزن های ایل در کنج قبرستان کهنه،چرخ ریسی کنند و پشت سر ما صفحه بگذارند

چشمم بر خشکیدگی گردوهای کاغذی که می افتد

اشک از چشمانم جاری می شود و بر خاک می ریزد

یاد گل های شقایقی می افتم که جای اشک های مادرم  سبز می شد

از این کلنگ خانه بیرون می زنم

پشت سرم درچوبی کوبه دار بهانه می گیرد

قاس و قیس می کند و می گوید:

"هیچ گاه درب روی یک پاشنه نمی چرخد..."

این روزها درب ها هم دروغ می گویند

اگر نمی چرخید،پس من کی ام که بی تو سالها بر روی یک پاشنه می چرخم...

روی میدان خاکی روستا کهنه سنجدی ست پر از...

 

(ادامه دارد...)

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : یعنی می شود یک شب خوابید,یعنی می شود, نویسنده : zaarcha بازدید : 56 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 7:47