اسب آفتابگردان...

ساخت وبلاگ

آلزایمر گرفته بود

گل آفتابگردان صحرا

زیر آسمان ابری!

روزها می خوابید

و شب ها زیر نور مهتاب،خود خوری می کرد

دلش از حسرت یلداهای نارسیده،پر بود،

انتظار،انتظار و باز هم انتظار!

عاقبت یک روز که خورشید آمد

آنقدرها پشتش خمیده بود

و دندان هایش ریخته

که با یک تلنگر باد بر زمین افتاد

پسرک دهقان با یک تکان چوب آفتابگردان را از زمین کند و سوارش شد

کدامین اسب بی نعل ترکمن،

اینگونه می تواند سنگ های کف جاده را تاب بیاورد

شلاق،شلاق و پشت هم شلاق

اما برای رسیدن به یلدا تحمل می کرد

و تن به سواری می داد

رفت و رفت تا به خانه رسید

پسرک اسب چوبی زخمی اش را کنار دیوار رها کرد

وصال نزدیک بود...

چند روز بعد

 غروب سرد شب یلدا

پسرک هرچه گشت،اسب کاکل زری اش را ندید

بغض راه حنجره اش را بسته 

و گوشه ی حیاط کز کرده بود

مادربزرگش که آدم دنیا دیده ای بود

یک نان داغ و برشته را از روی تنور برداشت

و به نوه اش داد و گفت:

"پسرم هرچه را نبندی می برند

این رسم روزگارست..."

آن شب،بوی عجیبی کوچه های روستا را فراگرفت

همه گفتند تخمه آفتابگردان برشته می کنند

کدخدا که بو برده بود جریان چیست

از فردای آن روز کاشتن آفتابگردان را قدغن کرد

و حکم تخریب تنور مادربزرگ را داد...

#عباد صادقی

چیده ای از یک داستان کوتاه...

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 37 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 5:29