برای من پاییز
تنها،فصل سوم سال نیست
که در گوشه ی یک تقویم بنشیند
و آن را ورق بزنم
و زیر یکی از روزهایش خط درشتی بکشم
تا یادم نرود که چه قرار بود باشد
و بادها آمدند
و نشد...
من با پاییز هزار آرزوی ریخته شده
در پای سپیدار دارم
هزار خاطره ی شناور در جوی آب
هزار سنجد نخورده با تو
هزار سنگفرش پیاده، بی تو
بی نهایت قطره ی باران نساییده بر چتر
و یک نیمکت خالی در پارک شهر...
پاییز قرار بود بیایید
و برایمان پرنده های کوچنده بیاورد
تا بخوانند،
برقصند
و حالمان را خوب کنند
اما همیشه پای یک کلاغ در میان ست
تا فرود بیاید
و دانه دانه آرزوهایمان را
به منقار بگیرد و بدزدد
و از خوشحالی فریاد بکشد که:
"جوجه ها را آخر پاییز می شمارند..."