سنگ،کاغذ،قیچی

ساخت وبلاگ

روزگار دیوانه،سرکوچه نشسته بود 

ما را که دید،خیال کرد به او می خندیم

سنگ را برداشت و به سمتمان پرتاب کرد

و دست هایمان از هم جدا شد...

پس از آن من شاعر شدم،

باز روزی مرا تنها در همان کوچه دید

دستش را پشت گردنش برد،خندید و گفت:

سنگ ، کاغذ ، قیچی

سنگ که خونین بود

کاغذ پر از شعر

مانده بود قیچی که کار خودش را کرد...

 

#عباد_صادقی

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 19:33