روزگار دیوانه،سرکوچه نشسته بود
ما را که دید،خیال کرد به او می خندیم
سنگ را برداشت و به سمتمان پرتاب کرد
و دست هایمان از هم جدا شد...
پس از آن من شاعر شدم،
باز روزی مرا تنها در همان کوچه دید
دستش را پشت گردنش برد،خندید و گفت:
سنگ ، کاغذ ، قیچی
سنگ که خونین بود
کاغذ پر از شعر
مانده بود قیچی که کار خودش را کرد...
#عباد_صادقی
چشم انداز...برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 55