سیب های به زرخطیف نرفته

ساخت وبلاگ
امروز هجدهم آبانماه1397

به بهانه ی به خدمت سربازی رفتن نخستین نوه ام:

 

رنگ آسمان پریده بود،درخت های گردو کچل شده بودند،سپیدارها لخت و لوار ایستاده بودند و به قارقار کلاغ ها گوش می دادند،گریج،به و سیب ترش آخرین درختانی بودند که در میانه ی پاییز گوغر،برگ و بری داشتند،مهرجون با زمهریر پیوندی دیرینه دارد ،تااینکه  آب خوردن در مشک آویزان به درخت زردآلو یخ نمی زد،بی بی مش بانی پلاس خود را از باغ نو جمع نمی کرد،آن صبح بدجور دلم گرفته بود،صبح بیوم برادر بزرگترم سعدالله به خدمت سربازی رفته بود،این نخستین سرباز از خانواده ی ما بود که به اجباری می رفت،پلاس ما به قدم های کوچک من،صدقدم بالاتر از پلاس بی بی و در زمین مشهور به زمین ارزنی بود، پدرم کنار اجاق توی پلاس کنار مادرم نشسته بود و از روی دق و پشت سرهم پک های عمیقی به چپق می زد و هرازگاهی بش چارقد سپید مادرم گوهر را می گرفت و دلداری اش می داد و می گفت: بی صدا بنده خدا،میره بسلامتی ور میگرده،چندباری که حرفشو تکرار کرد مادرم مثل جرقه ای که از آتش اجاق جدا میشه و با سرعت تو یقه ی آدم میپره،یقه ی پیراهن پدرم رو گرفت و گفت:"یه مرد تو که خدمت سربازی نرفتی،ای بچم چندصد فرسخ میره دورتر از گوغر،خدا میدونه کجا بیفته چی ور سرش بیا،اگرم زنده بمونه تا دوسال دیگه نمیبینمش..."و باز شروع کرد به لالایی خواندن و واخون دادن،مادرم هنوز خاطرات سربازان گوغری حاضر در جنگ جهانی اول که از فرط قحطی مجبور به خوردن نان ارزن و حتی یونجه شده بودند در سرش بود،پدرم خدمت   نرفته   بود،هربار که اومده بودن تو ایشوم های جفریز تا سرباز ببرن پدرم به هر طریق فرار کرده بود،چند بار هم جعفرآقا کلانتر گوغر به کدخدای جفریز پیام داده بود که این سرباز فراریتون بگیرین و تحویل بدین،حکم تیرشو دادن اما گوش حبیب الله بدهکار نبوده که نبوده،پدرم یتیم بوده و سرپرست چندتا صغیر،پیغام داده بوده به کلانتر که اگه دولت ،سرپرستی خواهر برادرامه قبول میکنه و در ثانی اون تفنگ یادگار پدرم رو که امنیه ها به زور توی پلاس از دست مادرم بیرون کشیدن و مصادره کردن،بهم پس میده،من نوکر رضاشاه هم هستم و میرم اجباری، هنوز جای زنجیرهای امنیه ها روی کتفام گزگز می کنه..."سر آخرم ظاهرا با وساطتت بیگ میرزا پسر کلبعلی خان حاجیلو که سمت بالایی در امنیه ی بافت داشته،اصل ماجرا به فراموشی سپرده می شه...

از پلاس بیرون زدم،خاطرات کارکردن زمستانه با برادرم سعدالله در کوهبند و دهانه ی خرسین بندرعباس مانند گاچوی در حال بازی از جلوی چشمانم میرفت و برمیگشت و هی تکرار می شد،باز این دوبیتو بر زبانم آمد"آخی پدر خوب است و مادر نازنینه،برادر میوه ی روی زمینه..." دوبیتو در گلویم شکست،بغض مانند یوغی سنگین بر گردنم نشست و سیل اشک از چشمانم جاری شد و  بر چانه ام نشست،از روی بغض و قهر گام هایم را تندتر  و تندترکردم،نمی دانستم به کجا می خواهم بروم،فقط می خواستم از سیاهی پلاس و غمی که از روزنه های لتف هایش برهوا برخاسته بود بگریزم،نمی دانم از میانه ی کرته زارهای شلغم که گذشتم که شروع کرد به داد و بیداد و لیچارگفتن،یه جا پایم در چمن های هرمه ای فرو رفت و تا زانوی پای راست گل آلود شدم،به زور گیوه ام را از گل و لای چسبان آنجا بیرون کشیدم و به راه افتادم و تپه بود که زیر پایم له می شد و من به ناکجا می رفتم ،به غار تنهایی نیاز داشتم که آنجا بنشینم،دست هایم را چنباتمه کنم  و یک خروار گریه کنم،چشم هایم را که باز کردم دیدم در شمال غربی جفریز جایی در مرز روستای   زرخطیف   و هنکایی هستم،استخر کوچک و خاکی زرخطیف را دیدم که آب روشن و نیلی رنگی در آن کله مال می زد،زرخطیف جز روستاهای کوچک و کم آب گوغر بود که بیشتر اربابان آن در جفریز خودمان سکونت داشتند،بیشتر ده کشاورزی و باغداری بود تا سکونتگاه دایمی،استخر مانند کاسه ی بایده ای پر از آب بود که از چشمه پر می کنی و به راه می افتی و آب های درون کاسه در خود نمی گنجند و دوست دارند از کاسه بیرون بزنند،خاصیت آب همین است یک جا نمی ایستد دوست دارد مانند تمامی برادران و خواهران چشمه ای،قناتی و رودخانه ای اش،دلش را به دریا بزند،آب اگر یک جا بایستد گندش می زند،استخر دلش پر از آب بود و چشمش به دنبال آبدار که بیاید و لپو را از خروجی استخر بکشد و از بند خاکی رهایش کند من هم دلم بی شباهت به آن استخر پرآب نبود دلم پر از غم تلخنی بود که از چشم سرازیر می شد،همانجا زیر درخت بیدتلخی نشستم،اشک هایم را پاک کردم چند قلوه سنگ تخت برداشتم و به سطح آب پرتاب کردم،سکوت آب شکسته شد موج کوچکی از مرکز آب شروع شد و تا بدنه ی استخر خاکی به پایان رسید،مرغ های سیدی بر سطح آب میپلکیدن تا حشره ها را شکار کنند،سنجاقک ها مانند هواپیماهای ملخی جنگی که میرزاکوچک خان را در جنگل های گیلان بمباران کرده بودند مرتب بالا و پایین می شدند،صحنه های زیبایی به بار می نشست،حالم کم کم بهتر و بهتر شد،سنگ کنیک نخی که پدرم با شت های قالی برایم بافته بود را از بالای تنبان و کمرم باز کردم،سنگ بود که در آن پاییز لخت و بی حیا از قلاب سنگ کنیکم جدا می شد،زوزه می کشید و بر شاخسار درختان می نشست،جفریز آن پاییز ،شاهد به خدمت سربازی رفتن چند جوان ترک و تاجیک بود و زرخطیف آن پاییز شاهد جنگ لشکر یک نفره ی من با طبیعت خسته و آماده به خواب،در لب رودخانه ی زرخطیف چند درخت خمروت کهنسال و چند درخت سیب ترش توجهم را جلب کرد،خمروت ها مانند زنهای نازا بچه باری در بغل نداشتند،سیب ها را نیز تکانده بودند اما در یکی از درخت های سیب که شاخه هایش با درخت کریک کناری در هم تنیده بود،چند سیب دیدم،به هر ضرب و زور و کلکی که بود با قلوه سنگ و چوب پلکی،سیب ها را تکاندم،سه سیب ترش که مانند صورت بچه ای که در برف زمستان کنار آتش نشسته است ،پیشانی شان زرد و گونه هایشان سرخ بود،بلافاصله یکی از سیب ها را خوردم و دو سیب دیگر را زیر نیفه ام زدم و خوش خوشو به راه افتادم.

از راه چمن میرطهماسبی  داشتم به جفریز برگشتم،چمن مخملین میرطهماسبی که به زردی گراییده بود خاطرات خرمنگاه گندم و نخود را بر دوش خود داشت،یک لحظه یاد تابستان افتادم که ختنه سوران سه تا از بچه شاهدادیها بود،یادش بخیر با ساز و دهل استادنادعلی سوری را آوردیم لب چشمه ی کوهی که پایین همین چمن بود به آب انداختیم،پیرمردها و پیرزن های خوش صدای ایلات جفریز دوبیتو و آبادو میخوانند و ما هم  به سوری ها که کوچکتر از ما بودند متلک می گفتیم و میخندیدیم،انگار با همان خیلون سورونی داشتم به جفریز بر می گشتم،یه راست به پلاس بی بیم مش بانی رفتم دمادم عصربود و موسم خمیر،بوی نان تیری و نان توتابه ای در باغ های جفریز پیچیده بود،بی بی داشت خلاشه زیر تابه میزد که رسیدم و سلام کردم،با نگاهی معنادار گفت:"علیک سلام بره ام،رسیدن بخیر،کجا بودی از صبح تا حالا ترکی و تاجیکی ور ردت گشتیم،سالمی طورت نیست،خدا خونت آباد کنه امروز سعداله جانوم جانوم رفت، تو هم که گم گور شدی اندازه ی صدسال به ما گذشت،حالا کجا بودی بره جانوم"،نفسم را قورت دادم و کنار آتیش نشستم،دست کردم و دو تا سیب رو دادم به بی بی و براش تعریف کردم کجا بودم،توقع داشتم بی بی مثل همیشه صورتمو ببوسه و از تو رکت یا قره چنته ی آویزان به تیرک پلاس برام یه چیزی بده،اما فورا نیم خیز شد،سیب ها رو جا داد تو دستام و گفت:"میری سیبا رو میدی به صاوش" گفتم :"بی بی اینا پلکی ان به سبزپوش قسم درختا رو تکونده بودن" گفت:پسرم راهی نداری باید بری،چطور میتونی تو روی حضرت مرتضی علی که سر پل صراط وایساده نگا کنی،مال حروم پلکی ملکی نمیشناسه" با کلامی بریده گفتم: " بی بی من صاوشه نمیشناسم در کدوم پلاس و خونه برم" خلاصه ی مطلب با اون جربزه ی خاص زنان ایلیاتی مجبورم کرد که سیب ها رو ببرم زرخطیف و بگذارم وسط همون درختی که تکوندم.

خاطر بی بی برام خیلی عزیز بود، بی بی مش بانی که اسم سجلی اش" یاقوت" بود سرنوشت عجیب و دردناکی داشت با پدر و مادر و چند خواهر و برادرش در گرمسیر یعنی در ارزو دشت ور دچار بیماری ناشناخته ای شده بودند،پیله ورها به جفریز خبر میارن که از اهل و عیال عبدالله نقی از طایفه ی صادقی امیربگی دختری مانده پنج ساله که اونم حال خوبی نداره اگر قوم دانی داره بره بیارش،حسن بیگ معروف به حسن مالیه که پدربزرگ پدرم و شوهرعمه ی بانی بوده میره و مش بانی رو که در اثر بیماری و خوردن آب داغ ،شکم ورم کرده ای داشته رو روی کجاوه ی قاطر میبنده و به جفریز میاره و بزرگش میکنه و بعدها به عقد پسرش علی در میاره،علی هم جوانمرگ میشه و بانی می ماند و بچه های صغیر و حبیب الله که 12 سال بیشتر نداشته،حرف بانی برای من که او را از مادر بیشتر دوست داشتم حرف خدابود ، با سرخوردگی تمام راه آمده را در پیش گرفتم تا به زرخطیف برگردم و آن سیب های شبهه ناک را در قاقه ی درخت بگذارم،در میانه ی راه لب استخر کوهی یکی از دوستان جغل هم سن و سالم را دیدم،ماجرا را که فهمید زد زیر خنده،تا اومدم به خودم بجنبم سیب ها را از دست چاقید و زد به چاک و رفت آن سوی رودخانه و با صدای بلند گفت:"به مش بانی سلام برسون و بگو از کیسه تا بغل راهی نیست در ضمن جفریزی سیب به زرخطیفی نمیده..."

دم زرده بود  دست از پا درازتر به پلاس پدرم برگشتم،مادرم چند دست مغز گردو را در جوغن انداخت و کوبید بعد با چند ترپ خرد شده قاطی کرد،کمی نرمه قند داخلشان ریخت و شروع کرد به ورز دادن آن ها،ماه شب چهارده شده بود طیف خاکستری رنگی از روزنه های سقف پلاس بر سفره ی دست باف نان که در کنار اجاق پهن شده بود می تابید،بوی چای آلاله نشاط اور بود انسان را به کوه و تل های پرآلاله ی گوغر می برد ،داشتیم ترپ و گردوها را با نان تیری می خوردیم که لقمه ای در گلوی مادرم گیر کرد،با فشار قورتش داد پایین و یاد سعدالله افتاد و گفت:جونم درشه ملی بچم الان کجا گشنشه..."،انگار شب یلدا زودتر رسیده بود،آن شب تمامی نداشت،پدرم کنده ی درخت کهکمی را زیر آتیش زد،رفت گوشه ی پلاس،نی هفت بند را برداشت و شروع کرد به نی زدن و مولوی بود که داشت با ما نی نامه می خواند...

بی بی مش بانی که از ماجرای سیب های به زرخطیف نرفته با خبر شده بود پرسان پرسان،صاحب درخت ها را پیدا کرده بود و مهرجون سال بعد یک لگن از میوه ی خمروت جدمان امیربیگ به من داد تا به در خانه ی صاحب سیب ها ببرم...

 

راوی:رحمت الله صادقی به قلم عبادصادقی

 

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 13 دی 1397 ساعت: 8:58