چند سنگ چیل مانده تا کنام...

ساخت وبلاگ

چند سنگ چیل مانده تا کنام...

 

به قلم عباد صادقی گوغری

 

(رخدادهای مشابه با این داستان در سده ی اخیر در سرزمین ما به خصوص دهستان گوغر، به وفور افتاده ست،شخصیت ها،اسامی،عناوین و مکان هایی که در ادامه می آید کاملا تصادفی و بی منظور پردازش شده است،هدف،زنده به پا داشتن روحیات مردمان سخت کوش و جسور زادگاهم می باشد،این داستان وصله ای ست که به تن هیچ خواننده ی عزیزی نخواهد چسبید، امیدوارم این نوشته ی سراپانقص موردپسند واقع شود .)

 

صدای واق واق سگ های روستا بلندترشد،حارس،نرسگ سیاه پشم آلودی بود که با پوزه بلند و پنجه های زمختش، گرگ های زیادی را گوشمالی داده بود،چند خره ی غریبه گریز از ته حنجره کشید و ناگهان از جا کند و به سه مرد جوان تازه وارد،حمله ور شد،جوان اولی نعره ای کشید و همین که شش پر را بالا برد تا با سگ مبارزه کند،خداوردی که داشت از بالای پشت بام کاهگلی با پاروی چوبی ،برف ها را به پایین میروفت و شاهد ماجرا بود،با صدای بلند فریاد کشید:"آشنا آشنا"

حارس،صدای صاحبش را شنید و همانجا در حالی که به چپ و راست خودش می پرید و با پوزه ی پر از نفرتش روی برف ها را خط خطی می کرد ،با خره ی کم زورش که بی شباهت به قرزدن نبود، تازه واردها به روستای جفریز را یکجا ایستاند و با مرام سگی اش مورد استقبال قرار داد،یخ چهره ی تازه واردها مانند یخ های زیرپای خداوردی که با چهره ای گشاده و پرمهر به سمت آنها می آمد در حال شکسته شدن بود،کرپ کرپ گام ها تندتر شد تا خداوردی به آنها رسید وهرسه را در آغوش گرفت و پس از چاق سلامتی پرسید: فرصت؟(این کلمه برای فهمیدن مقصد راه طرف مقابل پرسیده می شود)

هرسه: میریم هنکایی بینی(روستایی کوهستانی در دهستان گوغربافت)

خداوردی:خیلی به چشموم گرم می آیین،شما بچه بار کی هستین؟

بهادر بیگ مردبلندقد و تنومندی بود با موها و ریش های بلند و سینه ای باد کرده  که هیبت یک شیرمغرورجنگلی را داشت درحالی که هنوز شش پرش را قرص و محکم در دست گرفته بود با صدای دورگه اش پاسخ داد: شما ما رو نمیشناسی بنده خدا

در کنارش مراد ایستاده بود که دولکه ی سیاه ماه گرفتگی به اندازه ی سکه بر روی گونه ی چپ و شقیقه ی راستش،وی را شبیه یوزپلنگی کرده بود که ازهرکاسه ی چشمش یک من جربزه می بارید،مراد با شوخ طبعی همیشگی اش با آرنج دستش به گرده ی درویش زد و آرام گفت: مگه نمیشناسی،این خداوردی دشتبان جفریزه و از قوم و خویش های مادرمه،یه کم آرومتر،مشکوک میشه

نفر سوم که پشت سر همه ایستاده بود،شاهرخ بود،مردی با قد متوسط، صورتی چروکیده و رنج کشیده و موهای بور حناشده که قوز خفیف مادر زادی در حد واسط کمر و گردنش وی را کمی ازآن دو متمایز کرده بود با اون زبان چرب پیله وری اش به خداوردی گفت:خالو ما همه بچه همین سرحد گوغر هستیم از گرمسیر می آییم،از بعد مهرجون تا الان پی محنت کشی و عملگی بودیم،کار بارمون نچرخید و از قضا پولمون هم شب تو کافه بین راهی حاجی آباد زدن  و گفتیم بیاییم قبل عیدی لااقل یه دو من تخم کار بش بریزیم تا بلکه تا صدم بعد عید یه خرج خیراتی نصیبمون بشه

خداوردی کلاهش را برداشت،قوده ی جو گندمی موهایش(قوده همان دسته ی کوچکی از گیاه می باشد) را از روی گوش هایش کنار زد و گفت: بنظرتون گوشهای من مخملیه؟

هر سه جا خوردند و ادامه داد:

اولا شما بچه هنکایی نیستین و بچه گودالین(گودال روستایی در دامنه ی کوهستان کبودرنگ  شمال شرقی گوغر) در ثانی شما پسر فلانی ازطایفه ی گیل هستی،شما یکی پسر فلانی از طایفه آقاجانلو هستی و شما هم که پدرت فارسی مدانه و مادرت لک،جلوی قاضی و ملق بازی؟

بهادربیگ اخم هایش را در هم تنید،مراد نگاهش را با لبخند تلخی برزمین دوخت و سرانجام  شاهرخ مثل چراغ فتیله ای که نفتش دارد تمام می شود به پت پت افتاد و گفت:برادر ببخشید ما شوخی کردیم،شما راست میگی ما عازم گودال هستیم،ترسیدیم که بفهمین ما گودالی هستیم و پیش خودمون گفتیم که اینجا جفریزه و شاید به خاطر اختلاف و نزاع پارسالی بر سر زمین های سر چیرم (مرز جفریز و چیرم که همیشه مورد اختلاف مالکین دوطرف بود) بخواهین تلافی کنین و بهمین خاطر گفتیم ناشناس بمونیم بهتره

خداوردی لبخندی زد و گفت:جوان ها! ایلیاتی حرمت یک اودالسک مهاجر و میهمان را نگه می دارد چه رسد به همولایتی که مانند درخت خی و کهکم ،برگ به برگ وتنه به تنه ،ریشه در هم داریم،ما روستازادگان گوغری در بهار و تابستان سایه مند همیم و در پاییز و زمستان تنگاتنگ و پناهگاه هم(اودالسک نوعی پرنده ی ابلق و فرومایه در نگاه روستایی،خی و کهکم دو درخت جنگلی سردسیری هستند) حالا بفرمایین منزل نفسی چاق کنین،یه چاشتی بخورین،به چشم بگیرین بفرمایین،یاالله...

بوی نان تیری داغ ،دل گنجشک های پناه گرفته در زیر سقف های چوب اندود روی حیاط را به ضعف می انداخت چه رسد به مسافری که سرمای زمستان رگ ها و پیه هایش را کرخت کرده و نای را از پاهایش ستانده،بی بی ماهرخ کتری چای آلاله را از کنار اجاق هیزم سوز برداشت و در استکان های کمرباریک شیشه ای ریخت و با نان تیری و کلی پنیرگوسفندی و گردوجلوی میهمان ها گذاشت و رفت تا اول آن صبح بیوم،با کمک دخترش سبلی گوسفندان تازه زا را بدوشد،گرمی آغوز سرمای زمستان را کور می کرد و بع بع نازک بره ها و کره های تازه زاییده شده خبر از رونق و پایان کسادی آن زمستان چله نشین را می داد،بهادربیگ تشری به رفقایش زد و به ترکی گفت:تزاول، یه،ایش واریم(زود باشین بخورین کار داریم)،جهانبخش پسرجوان و نوخواسته ی خداوردی که تازه از روفتن برف های مانده از شب قبل ،رهایی یافته بود،داشت چکمه هایش را تمیز می کرد و لباس هایش را می تکاند که ناگهان تندباد سردی شروع به وزیدن کرد و پشت سر آن دانه دانه سرماریزه از آسمان کبودرنگ گوغر شروع به ریختن کرد،جهانبخش با لحنی لعنت گویانه و خشن گفت:آتش بگیره ای هوا،کللو بشه آسمن ،ا دوباره برف،یک هفته ی روزگارمونه سیاه کرده،نزدیک عیده نمیشه ا خونه در بشی،اهههه...سپس درچوبی "اتاق جرو" رو با شدت باز کرد وبه داخل رفت و درب را محکم بهم کوبید و بست،خداوردی لبش را به دندان گزید و از بی ادبی پسرش آهی عمیقی کشید و جلوی مهمان ها به روی پسرش نیاورد

ناگهان درویش بیگ جستی زد به در درگاه اتاق رفت  و گفت : عاقبتت بخیر خداوردی، تا زمانیکه برف بیشتر نیومده ما بریم برسیم خونه،نگرانمونن"

لقمه های نان و پنیرو گردو در گلوی مراد و شاهرخ گیر کرد و شیرینی چای آتشی در زبانشان به تلخی گرایید،هرچه از خداوردی تعارف و تمنا که "بمانید هوا پس است"مرغ درویش بیگ یک پا داشت و دو پایش را در یک کفش کرده بود که "الا و بالله همین امروز باید به گودال برویم،دیروز را هم توی قله کهنه ماندیم و پریروز را هم در قله ی میرآباد،پس پریروز رو هم جوکار،ده روز است که از سیرجان حرکت کرده ایم،اگرقافله ی شلان مادرزاد به همراه زنان باردار پا به ماه ،با گله های گوسفند قلم شکسته بود تا حالا زودتر از ما به مقصد رسیده بود،من اراده کردم امروز ظهر برسم گودال و ازقرمه های خاله نصرت بخورم"

درویش بیگ بر اسب غرور سوار بود و تند می تاخت،گرد و خاک جاده ی جوانی نمی گذاشت تا نصیحت های خدابخش را که چند ارخالق بیشتر از وی پاره کرده بود را به گوش بگیرد،خرده وسایل و ساروغ های رنگارنگ و چنته های دست بافشان را به پشت کتف هایشان بستند و به راه افتادند، در رودخانه ی پرآب گودسنگی آب تلخن پرفشاری در جدال با سنگ ها می خروشید و کله مال میزد،از روی پل چوبی موقتی که از چند چنار بهم بسته شده تشکیل شده بود،تلوتلو خوران گذشتند،سگی سفید با لکه های زردی بر کمر و شکم ،در گوشه ی رودخانه درمیان دوقله سنگ شیبدارحوضچه مانند گیر کرده بود و لیچ آب شده بود،شاهرخ و مراد با کمک یک کلاک چوبی سگ را بیرون کشیدند،سگ تکانی به خود داد و کولیس کولیسی کرد و به خودش لرزید،شاهرخ دلش سوخت و از توی ساروغش یه تکه نان نیمه گرمی که بی بی ماهرخ به عنوان توراهی بهشان داده بود را جلوی سگ انداخت سپس به همراه رفقایش از کنار باغ حیدر به بالا رفتند،خداوردی از این طرف رودخانه دستش را بالا گرفت و تکان داد و با صدای بلند داد کشید که:خدا پشت و پناهتان سلام مرا به پدر و مادرها و همه ی قوم و خویشا برسونین"

آن جوان ها هنوزدر تیررس نگاه چند پیرمرد جفریزی بودند که کدخدای جفریز با عجله به لب رودخانه رسید و با عتاب به مردان نظاره گر گفت:چرا جلوشون رو نگرفتین مگه نمیبینین برف از دوباره شروع شد،این جوان های خام میرن و برفگیر میشن و لکه ی ننگش میمونه برای من که چرا جلوشونو نگرفتم،جواب کلانتر رو چی بدم؟

خداوردی با همون لهجه ی صریح و رکش گفت:من خیلی پاپیچشون شدم ولی بیلم گلی ور نداشت

کدخدا با صدای بلند فریاد زد:آی جوونا وایسین امروز رو بمونین خودم صبح هوا بهتر شد چندتا قاطر میدم تا برین برسین خونه،اوهوی با شمام ورگردین رحمتون به حال جوونیتون بیا برفگیر میشینا!

هیچکدام حتی رویشان را بر نگرداندند،کدخدا که زورش گرفته بود در پادشاهی کوچکش و در مقابل دیدگان رعیتش،سکه ی یک پول شده است،تفنگ برنو را از خورجین پشت زین اسب ابلقش بیرون آورد و تیر بی هدفی در شاخه های لخت درختان گردو خالی کرد تا آن جوانان متهور کله شق را از رفتن منصرف کند اما،دیگر جز ردپاهای سه شیرسپید و یک سگ پیر نان و نمک خورده در پشت سرشان رد و اثر قابل دیدن دیگری بر روی برف های پف کرده نمانده بود،صدای تیر،چرت کلاغ ها را پاره کرد و قارقارکنان پرکشیدند و به پاتوقی دیگر رفتند،چند تکه برف سنگین از شاخه ی درختان عریان بر زمین افتاد،بوی باروت در هوا پیچید،زوزه ی ضعیف گرگ پیری از دور به گوش می رسید،اسب کدخدا فشکستی با دهانش کشید و عقب گرد کرد و با کدخدا به خانه برگشت،برف سنگین و سنگین تر می شد...

 

از جفریز تا گودال یک گدار سربالایی یک فرسخی بود با چند تل و تپه ی کم ارتفاع و دو رودخانه در میانه،در حالت عادی و هوای خوب دوساعت راه بود اما آن روز هوا هوای ناجوانمردانه ای بود،بهادربیگ سرهنگ لشکرپیاده ی سه نفره ای بود که با گام های بلندش راه برفی یخ زده را باز می کرد و به پیش می رفت ، بخار سبکی از دهان سگ سمجی که پشت سر شاهرخ راه افتاده بود در هوا منتشر میشد گام به گام صاحب جدیدش پیش می رفت،سگ ولگرد در بدری بود که به امید خوشبختی زادگاهش را ترک می کرد تا شاید عاقبت به روستای فاضله اش برسد،مراد و شاهرخ بهترین دوست های دوران کودکی تا جوانی بهادربیگ بودند که رگ و ریشه ی دور خویشاوندی نیز داشتند،هرسه باهم در یک جشن ختنه سوران،دستشان حلال شده بود،با هم به مکتب خانه ی ملاجمال رفته بودند،هرچه بهادربیگ غرور و قدرت داشت همانقدر مراد تیز و بز و شوخ و خوش مشرب بود و شاهرخ با وجود نقص مادرزاد قوز در کمر به اندازه ی هر دو،با سیاست و اهل معامله و حساب بود شعرها را نخوانده سعدی بود،ستاره ها را ندیده خواجه نصیر بود و سررشته ای هم در طب سنتی و عطارباشی ها داشت،این سه رفیق بی مشکل هم نبودند،چندسال قبل در جشن عروسی یکی از خوانین افشار گودال،بهادربیگ که در رقص چوب بازی چند چوب کم ضرب از مراد خورده بود،باتحریک و متلک هم جیلی هاش آنچنان با قدرت به زیرچوب مراد میزنه که چوب تو گوش چپ مراد میخوره و از یک گوش کر میشه و منجر به قهر سه سالشون میشه که سرانجام با وساطت ملاجمال که نقش استادی و پدری برای همه داشته با هم آشتی می کنند،شاهرخ هم دلش از دست زبان تند و گزند متلک های بهادربیگ چرکین بود،چندبار از بازی های بچگی تا همین اواخر هروقت که از هوش سرشار شاهرخ به غبطه خوردن می افتاد تو روی همه ورمی داشت و می گفت:"ای شاهرخ کاسه پشت،میکشمت با یه مشت"

شاهرخ آدم پرصبر و حوصله ای بود اما تنها نقطه ضعفش که از کوره در میرفت همین لقب شومی بود که بچه های ایل روش گذاشته بودند"شاهرخ کاسه پشت"

در میانه های راه که برف آرام آرام داشت دست به دست تندباد می داد و به بوران و کوران تبدیل میشد،مراد زد زیر کلولو و شواش و آبادو خواندن و مخاطب خاص تمام کردی ها و آبادوهایش بهادربیگ و گل صنم بود،دست ها را برهم می زد و می خواند:"ما بگیم بگ زاده ایم هم کول بگ وایساده ایم،زن به بهادرخان بدین که ما کلانتر زاده ایم" بعد میرفت سراغ آبادوی بعدی،این کار مراد با آن صدای خوش و طنزآلودش باعث خنده ی همگی شده بود و گرمی این عیش کوچک کوچ وار، کمی از زمهریر هوا را می کاست،از روبروی بنه ی کوچک و منطقه ی سنگ اشتری جفریز که به گودال می رفتند،معجزه ی موسیقی برخواسته از زبان مراد بر دل و روان بهادر اثر کرد وعقاب غروری که بر سر بهادر نشسته بود به پایین آمد و شروع کرد از آرزوهای عشقی اش صحبت کردن،از عیدی بردن برای گل صنم ،نامزد نشان کرده اش گفت و از عیش گرفتن بعد از فصل دروها و پیش از آغاز قشلاقشان،میگفت یک جشنی بگیرم که آوازه اش از گوین ده ساجر تا برسیاه و چهارگنبد و از یاس چمن تا گدار هوشون بپیچه،دلم میخواد از چمن های اطراف گله باغون یک درخت چنار ببریم و بیاریم کنار پلاس های چندکماچه و یورت پدریم وبا سازو دهل استاد نادعلی یه بیرق رنگی بزرگی برپا کنیم تا از تمام تل و تپه ها و وخونه های آبادی دیده بشه و بفهمن اونجاعاروسیه،میخوام روکم کنم،بیست تا قوچ و نری درنگی زمین میزنم و کل ایشوم های اطراف رو دعوت میکنم،نیت کردم تو شب عروسیم میرشکارهای گوغر صد و ده تا تیر برنو در کنن میخوام ستاره ها رو به زمین بدوزم،تمام پهلوون ها و چوب بازای گوغرزمین رو دعوت میکنم بیان و باهم سرشاخ بشن،به همشون شواش میدم،حالا ببینیم،اگه پای من به گودال برسه ،امسال سال منه، سال شیر!

مراد و شاهرخ،خنده از دستشان کند و پشت بند آن،سگ پیر نیمچه پوزخندی زد و در پای شاهرخ پیچید،شاهرخ با چشم های سرخ و پدفته از دانه های تیز بوران اشاره ای به سگ کرد و گفت: نگاه کن چه سگ باهوشی ست زبان شیر را هم بلدست" و اینبار همگی زدند زیر خنده،نزدیکی های "رودخانه ی گدار گرجینی" هوا کاملا آشفته شد،برف خشک برنده ای با سرعت بالا به کوران تبدیل شد و مانند زرنیخ به صورت و دست و پیکر آن چند نفر می خورد،تا چند لحظه پیش،از روی کوه های یشمی رنگ گودال که به بیدخان منتهی میشوند،میشد به راحتی راه گودال را پیدا کرد و رفت اما کوران چشم ها را کور کرده بود،شاهرخ حواسش بیشتر جمع بود نه مانند بهادربیگ عاشق و سربه هوا و مغرور بود و نه مثل مرادعلی ،چشم و گوش بسته ی رفاقتش با بهادر،یک دفعه یادش آمد که در زمان بچگی و فصل پس از درو که سنگ های گردان آسیاب گودال پاسخگوی آنهمه گندم اهالی نبود چندین باربا گذشتن از "گردنه ی چیرم" به آسیاب آبی جفریزبالا آمده بودند و آنجا گندمشان را آرد کرده بودند،آن آسیاب سرپوشیده می توانست نجات دهنده ی آن لشکرسه نفره باشد،به دوستانش گفت و راهشان را کمی کج کرده تا به محل آسیاب رسیدند

 اما از آنجا که سرافسارسفر آدمی یا دردست حضرت شانس ست یا درپنجه ی عالیجناب بیچارگی،ساختمان آسیاب به تخت جمشیدی مخروبه می مانست،نه سقف گل اندود چوبی داشت و نه درب پاشنه داری ،تنها چند چینه ی نامنظم سنگی نیمه ریخته بر بالای سنگ مزار آسیاب ایستاده بودند و جوی آبی بالای سرآن که از ارتفاع صخره ای به پایین میریخت مانند دهان آن سه خشک و وامانده  و یخ زده بود،دیگر صدای قیس قیس آن دستاس بزرگ به گوش نمی رسید نه بوی آردخام می آمد و نه نق نق آسیابان،کنده کاری های "نقش دزدان" در صخره ی دیواره شکل ،کناری آسیاب تا نصفه زیر برف رفته بود،ارتفاع برف تا زیر دوشاخه ی پاهای مردها رسیده بود،ابرو باد و کوران نه سویی برای چشم ها می گذاشت و نه گوشی برای همنوایی،آنها یک شانس کوچک آوردند که با دردسر کم از قلوه سنگ های درشت و نیمه گرد نشسته در عرض رودخانه گذشتند و اسیر آن آب یخ اندود بی رحم نشدند ،از بعد رودخانه تا گودال حدود دوهزار گز راه بود(تقریبا دوهزار متر)اما شرایط بد آب و هوایی و روحی و جسمی حاکم برآن سه رفیق،دست به دست هم داد تا اولین جرقه ی اختلاف مابین آنها زده شود،

شاهرخ میگفت که ما برای رسیدن به خانه باید از دست راست و اوریب حرکت کنیم تا به اطراف گودسرخ برسیم اما بهادر درب زبانش فقط روی یک پاشنه میچرخید و با زور میخواست اثبات کند که باید مستقیم به راهمان ادامه بدهیم،مراد هم که قبل از سفر قسم خورده بود که تا دامادی بهادربیگ گوش به فرمان و همرهش باشد طرف بهادر را گرفت،بلاخره پس از کمی کل کل کردن کار به آنجایی که نمی بایست برسد رسید و بهادر با عصبانیت بر سر شاهرخ داد کشید که:کاسه پشت می خواهی به کشتنمون بدی" و کاسه ی صبر شاهرخ به سرآمد،کاسه که نبود کتری آب جوشی بود که با هر وسیله ی دسترس به اطراف می پاشید و می سوزاند،بلاخره کار به جای باریک کشید،فرصتی تا دم زرده و گرگ و میش غروب نمانده بود،بهادر فریاد کشید که "کاسه پشت هرجا میخواهی بری برو در انتظار تو گرگ های "کوه عرش"هستند و در انتظار ما قرمه ی داغ گل صنم،من بوی نان داغ را در این موسم خمیردارم حس می کنم" و راهشان را کج کردند و رفتند،التماس ها و میدان داری های مراد هم ،در آمدن و باهم بودن آن ها افاقه نکرد و شاهرخ هم با سگ پیرپشم آلود و چند دندان ریخته اش راه خودش را پیش گرفت و رفت ،از چند ده متر آنطرفتر دیگر نه صدای هم را میشنیدند و نه سایه ای از هم میدیدند،هرکدام از آن دو گروه ازلشکر متفرق شده خیال می کردند دیگری برمی گردد اما اینطور نشد...

در زندگی لحظاتی ست که زمان را از دست می دهی،نه کند می گذرد و نه تند،زمان اعتبار خود را در پشت سختی ها یا شادی ها از دست می دهد و وقتی متوجه میشوی که چه شده و چقدر بر آدمی گذشته که سرت به سنگ خورده باشد و  استفراغ تجربه از گلویت بر روی لباسهایت ریخته باشد،پس از طی چند ساعت که زور شب داشت به سر روز می رسید ناگهان پای بهادربیگ در یکی ازسنگ چیل های شبیه به سد کوچک که روستاییان در دامنه های شیبدار کوه و در مسیر رودخانه های بالادست روستا و زمین های کشاورزی میسازند تا جلوی طغیان سیل را بگیرند،فرو رفت و تا آمد خودش را جمع و جور کند تا گردن در برکه ی پر از آب پشت سنگ چیل افتاد،این سقوط در تله ی سپید طبیعت زمستانه ،آنقدر زود اتفاق افتاد که آن مرد قلچماق و زرنگ تنها توانست با دستش گوشه ی یک سنگ بزرگ را بگیرد و با دهان یخ زده فریاد کم شدتی بزند وکمک بخواهد،مراد هراسان چوبش را روی برف ها انداخت و روی زمین خوابید و دستش را دراز کرد و بهادر را به هر ضرب و زوری که بود بیرون کشید،شیرهای لرزان و در حال مریضی زیبا نیستند ،زشت ترین موجودات روی زمین می شوند،پاهای بهادر در یخ های ضخیم روی آب بشدت زخمی شده بود و خونرزی داشت،و از شدت سرما به خود میپیچید،مراد نه چاره ای داشت و نه امیدی،مرگ در چند قدمی آنها ایستاده بود و داشت به آنها پوزخند می زد،چندمتری بهادر را به کوله کشید اما هر دو فهمیدند که گم شده اند و نمی دانند به کدام طرف باید بروند،مراد با هرچه توان در بدن داشت جسم نیمه جان بهادر را روی زمین کشید تا به درختچه کریکی رسیدند(کریک یا نسترن وحشی)،هرطور بود با چنگ و دندان،دیوانه بار برف های جلوی آن درختچه ی چتردار را کنار زد و دوست عاشق پیشه و خودش را زیر کریک کشاند،برف رویشان نمی بارید اما سرمای زمستان مانند روح سرگردانی ست از هر روزنه ای که باشد خودش را به داخل می کشد،سرما پیه های بدنشان را به انجماد می رساند،بهادر در آخرین نفس های خویش با دستی کم رمق و لرزان دست های مراد را فشرد و از وی تشکر کرد و حلالیت طلبید،بعد گفت :مراد!بنظرت چقدر تا خونه ی گل صنم فاصله داریم"

مراد پاسخ داد:چند سنگ چیل بیشتر نمانده،طاقت بیار

 چند دقیقه ای در سکوت گذشت که مراد صدای بهادر زد،اما جوابی نشنید هرچه تکانش داد به جایی نرسید،صدای خش خش از کریک بلند می شد اما از آن جوان بالابلند نه،مراد نایی برای گریه نداشت،نه سنگ آتش زنه داشت و نه توان باز و بسته کردن انگشت های سرمازده اش،خودش را به زحمت زیر جنازه ی دوستش کشید و به حالت خلسه ای بین خواب و بیداری فرو رفت از دوران بچگی تا نوجوانی و جوانی و خدمت در هنگ شاهنشاهی رضاشاه ،همه و همه از جلوی چشمش رژه می رفتند و بر می گشتند،گاهی یاد پدر و مادر و خانواده اش می افتاد که در قشلاق ارزوییه هستند و اصلا خبر ندارند که او در آن فصلی که تنها چند خانواده بیشتر در زمستان های گودال نمی مانند و همه به گرمسیر کوچ می کنند، از کار کردن در بندرعباس ،به گودال رفته،گاهی یاد ایلیاتی می افتاد که صدای زنگوله های گله ها وشکوه رنگارنگ کوچ بهاره و پاییزه ی عشایر،کوه ها را به رقص در می آورد و گاهی به درخت چناری فکر می کرد که قرار بود بیرق عروسی بهادر بیگ باشد،مراد در عین آن نگرانی ها کمی خوشحال هم بود که در راه عشق جانبازی کرده است و رفاقت را به جا آورده،بوی خون بهادرآنچنان تند و مایه دار بود که یک گرگ پیر گرسنه کم دندان را به نزدیکی های سنگ چیل و کریک کشاند و به محض رسیدن و رصدکردن طعمه  شروع کرد به کشیدن پای جسد بهادر،خون مراد در رگ هایش به جوش آمد،چند گلوله ی برفی کم ضرب را به سمت یکه گرگ پیر پرتاب کرد،گرگ کمی دور شد اما گرسنگی انسانیت را از سر هر کسی می اندازد چه رسد به گرگ که به هم نوع خویش هم رحم نمی کند،مراد آهسته چشم هایش را برهم گذاشت و به خوابی عمیق فرورفت...

"وقتی که شیرهای سپید در کوهستان یخ می زنند

گرگ ها خود را سلطان جنگل می خوانند

این زوزه در کل تاریخ تکرار می شود"

 

شاهرخ دیگر زانو زده بود نه چشم هایش توان دیدن داشت و نه خون در رگ هایش میلی به تلاطم داشت،روی برف ها نشست و نگاه آخرش را به اطراف انداخت،دارکوب ناامیدی به جمجمه اش نوک می زد،وهم و ترس،سودای پرکشیدنش را پررنگ تر می کرد، که ناگهان صدای آن سگ پیر، چرت مرگ گونه اش را پاره کرد،سگ پیر خودش را به شاهرخ رساند و با دندان هایش لباس و دست او را به سمتی می کشید،شصت کرخت شاهرخ باخبر شد که خبری در راهست،خودش را تکان داد ، بلند شد و کشدار مریزبه پشت سر سگ رفت و دید که آن سگ با پنجه هایش دارد حفره ای را زیر پایش می کند،حفره که بازتر شد بوی زور و پهن گاو و گوسفند با گرمای کم حرارتی به مشامش رسید،فهمید که بالای سقف طویله ی گوسفندان ست،بلاخره پس از چندی تلاش توانست درب طویله را پیدا و با سگش وارد آن شود،در را بست و نگاه سردی به آن حیوانات زبان بسته کرد که خیره خیره داشتند آن دو را نگاه می کردند و بع بع می کردند،گاو و الاغ در گوشه ی طویله لم داده بودند،وقتی که انسان راه خانه اش را گم می کند چه جایی بهتر از طویله برای خوابیدن و آرام گرفتن، در میان پشم های گرم گوسفندان جا گرفت وبه خواب عمیقی فرو رفت

فردای صبح علی الطلوع،وقتی که خروس ها تحریر بیدارباش زدند و مرغ ها دانه چینی را شروع کردند،یارعلی در طویله را باز کرد و چادرشب بیده ی علف خشک خرد شده را به داخل کشید تا به احشام خود بدهد که چشمش به شاهرخ افتاد،از ترس ازجا پرید و به بیرون فرار کرد با داد و بیداد و عشر معشرش سه چهار خانواده ی مانده در آن زمستان گودال به سمتش شتافتند،گل صنم که داشت برای نامزدش کلاه،شال گردن و جوراب پشمی می بافت از جا بلند شد و از میخ تفنگ آویز گوشه ی اتاق انباری،تفنگ برنوی پرفشنگ را آورد و از پنجره کمین کرد،اندک مردان مسلح ده با هشدار و تشر به داخل طویله ریختند،فورا شاهرخ را شناختند،روی شالکی دست بافی گذاشتند و به داخل خانه آورند،کمی کاه و سیفال در دیگ آب جوشی ریختند و کاه ها را از آب کشیدند و بر روی بدن سرمازده ی شاهرخ گذاشتند تا به جان آید،دم دمای ظهر که خورشید با نور کم رمقی بر بالای آبادی ایستاده بود،با خوراندن کمی آب شلغم،شاهرخ به هوش آمد با کمی اشاره و لکنت زبان به خویشاوندانش رساند که چه شده و بهادر و مراد از کدام طرف رفته اند،دو روز بعد جنازه ی دست خورده ی آن دو یار عاشق پیشه را روی چوب و پتو بسته و به در خانه ی پدر گل صنم آوردند،زن ها شروع کردند به واخون دادن(زمزمه های سوگواری)،قیامت کوچکی در گودال گوه سلطانی برپا شد ،پژواک کلنگ قبر کن در کوه های اطراف پیچید وابرسیاه غم بر آن روستای باصفا سایه افکند...

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 25 بهمن 1397 ساعت: 17:12