دلنوشته ی "جاده ی خیال"

ساخت وبلاگ

جاده،جسم من را با خود می برد

همانطور که خودرویم را

من با صندلی ثابت و نیمه خشک راننده چه فرقی می کنم

وقتی دست ها بی اراده فرمان را چسبیده اند

و هر از گاهی دنده را عوض می کنند

پاها گاز می دهند،روی کلاچ می روند و گاهی هم روی ترمز

من با مترسکی به اسم ربات چه تفاوتی دارم

وقتی جاده می رود

خیال می آید و من را به عقب می برد

به روزها،ماه ها و سال ها پیش

من را می نشاند روی نیمکت پارک ساعی کنار تو،

می خندیم،نقشه می ریزیم

تو برایم آدامس تعارف می کنی

من سیگار نیمه کشیده ام را لگدکوب می کنم

و به داستانک های تو گوش می دهم

به آرزوهایت به رویاهایت که مانند سربازان آلمانی

نه به مسکو نرسیدند و نه به برلین برگشتند

جاده خودش را با تمام پلیس های راهورش

با دوربین های نامحسوسش به جلو می کشد

و ما آنقدر عقب رفته ایم که داریم

در پیچاپیچ سنگ فرش های پارک ساعی

از میان درختچه های تزیین شده ی "ترون"

به سمت "سینما کانون" می رویم

و اسم برای بچه های به دنیا نیامده مان انتخاب می کنیم

مگر ما که به دنیا آمدیم به جز حسرت و سرخوردگی

چه چیزی نصیبمان شد

چرا می خواهیم چند نفر دیگر را مانند خودمان

سرگردان و آویزان این دنیا کنیم

مگر این کشور چقدر آب دارد

چقدر کارخانه دارد

چقدر انرژی دارد

و چقدر جا دارد که بتواند بار آرزوهای ما را،

بار دوبچه داشتن را به دوش خود بکشد

این جاده های سیاه،این اتوبان های صاف و پیچ در پیچ

ما را به رویاهایمان نمی رسانند

ما را می برند تا عوارض راه نرفته مان را بگیرند

جریمه ی سرعت بالانرفته مان را بستانند

این جاده ها به ترکستان می روند نه به عشق آباد...

 

#عباد_صادقی

دلنوشته ای در روز بادگیر و بی باران سه شنبه نهم بهمن ماه9

 

 

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 25 بهمن 1397 ساعت: 17:12