" سعید عزیز،
امشب رستوران البرز منتظرت هستیم،
لطفا کارت عابربانکت رو هم بیار
دوستدارت، راضیه و بچه ها "
سه ماه بود که قول رفتن به پارک و سینما و یک شام بیرون از خانه را به خانواده اش داده بود،خودرویش را حوالی رستوران پارک کرد و پیاده رو را با نهایت شوق و دلباختگی طی کرد،دم درب رستوران صدای پیامک گوشی اش بلند شد:
"مشتری محترم و گیرنده ی تسهیلات وام به شماره ی ... بانک ملت،پیرو اخطار قبلی مبنی بر پرداخت فوری هشت قسط عقب مانده و عدم دریافت اطلاعات پرداختی از سمت شما،پرونده ی شما جهت اقدامات قضایی به جریان افتاده است، ضمنا حساب حقوقی و دیگر حساب های شما در بانک های عامل دیگر تا اطلاع ثانوی مسدود می باشد"
نفسی آه گونه کشید و داخل شد، همان نگاه نخست،هلیا و هیوا از پشت شیشه ی شهربازی کوچک داخل رستوران براش دست تکان دادند و رفتند کفش هایشان را بپوشند و پیش پدر بیایند،با عجله به سمت یکی از میزها رفت و با دو دستش از پشت سر،چشمان زن را گرفت،زن جوان چادری با شال آبی به سر نیز دستان او را گرفت،لمس کرد و آرام به پایین آورد،مرد با دیدن دست های سفید و متفاوت آن زن، در جا خشکش زد ،زن نیز با دیدن حلقه ی ازدواج ناآشنا و دست های خشن مرد ، جیغی کشید و از جا پرید بطوریکه که همه ی حاضرین در سالن به سمت آن دو نگاه کردند،در همان زمان،زنش راضیه از چند میز آنطرفتر با صورتی بهت زده و رنگ باخته،صدا زد:سعید خدا مرگم بده ، چکار کردی ؟
مرد دو قدمی به عقب برگشت،شاخه گل سفیدش بر زمین افتاد،دست پرقدرت مردی از پشت سر به سر شانه اش خورد...
#عباد_صادقی
دوم اردیبهشت نود و هشت
چشم انداز...
برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 53