رستوران البرز

ساخت وبلاگ
شب بود که به خانه اش رسید اما کسی را آنجا ندید،روی آیینه ی تمام قد،کنار در ورودی با رژلب  مرجانی رنگ ، بزرگ نوشته شده بود:

 

 

" سعید عزیز،

امشب رستوران البرز منتظرت هستیم،

لطفا کارت عابربانکت رو هم بیار

دوستدارت، راضیه و بچه ها "

سه ماه بود که قول رفتن به پارک و سینما و یک شام بیرون از خانه را به خانواده اش داده بود،خودرویش را حوالی رستوران پارک کرد و پیاده رو را با نهایت شوق و دلباختگی طی کرد،دم درب رستوران صدای پیامک گوشی اش بلند شد:

"مشتری محترم و گیرنده ی تسهیلات وام به شماره ی ... بانک ملت،پیرو اخطار قبلی مبنی بر پرداخت فوری هشت قسط عقب مانده  و عدم دریافت اطلاعات پرداختی از سمت شما،پرونده ی شما جهت اقدامات قضایی به جریان افتاده است، ضمنا حساب حقوقی و دیگر حساب های شما در بانک های عامل دیگر تا اطلاع ثانوی مسدود می باشد"

نفسی آه گونه کشید و داخل شد، همان نگاه نخست،هلیا و هیوا از پشت شیشه ی شهربازی کوچک داخل رستوران براش دست تکان دادند و رفتند کفش هایشان را بپوشند و پیش پدر بیایند،با عجله  به سمت یکی از میزها رفت و با دو دستش از پشت سر،چشمان زن را گرفت،زن جوان چادری با شال آبی به سر نیز دستان او را گرفت،لمس کرد و آرام به پایین آورد،مرد با دیدن دست های سفید و متفاوت آن زن، در جا خشکش زد ،زن نیز با دیدن حلقه ی ازدواج ناآشنا و دست های خشن مرد ، جیغی کشید و از جا پرید بطوریکه که همه ی حاضرین در سالن به سمت آن دو نگاه کردند،در همان زمان،زنش راضیه از چند میز آنطرفتر با صورتی بهت زده و رنگ باخته،صدا زد:سعید خدا مرگم بده ، چکار کردی ؟

مرد دو قدمی به عقب برگشت،شاخه گل سفیدش بر زمین افتاد،دست پرقدرت مردی  از پشت سر به سر شانه اش خورد...

 

 

#عباد_صادقی

دوم اردیبهشت نود و هشت

 

چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 21 خرداد 1398 ساعت: 8:42